رمان بخش3
یعنی من شاعر بودم؟؟؟!!! واقعا نمیدونم. برگشتم و گفتم:

-آقا علی شما من رو چطور پیدا کردید؟

-داشتم رو زمین کار میکردم که دیدم توی آب خون بود. تعجب کردم و رد آب رو گرفتم تا اینکه

رسیدم به تو.

داشتی آروم تو آب میرفتی که من گرفتمت.

واقعا گیج شده بودم. من تو آب چیکار میکردم؟ مگه من ایرانی نیستم؟ پس تو آمریکا چیکار میکنم؟

اصلا چطور رسیدم به این روستا؟

همینطور داشتم خودم رو سوال پیچ میکردم که با صدای پیرمرد از فکر و خیال بیرون اومدم.

-هی پسر تو فکری!!!

-نه چیز مهمی نیست. میخواستم چیزی رو به یاد بیارم!!

چه دروغ مسخره ای!!!!

-چه چیزی رو؟

حالا خر بیار و باقالی بار کن.

-هیچی. نتونستم به یاد بیارم.

-باشه. نگو. عیب نداره.

شانس اوردم فضول نبود وگرنه نمیدونستم دروغ هام رو چطور ادامه بدم. اصلا چرا دروغ گفتم؟ چیز

مهمی نبودکه!!

روز بعد آقا علی اومد نزدیکم. قد تقریبا کوتاهش که تا زیر شونه هام بود باعث شد لبخندی به لبم

بیاد اما به زورلبخندم رو خوردم. گفت:

-به هیکلت میاد ورزشکار باشی. ورزشکاری؟

-نمیدونم. من هیچ چیز یادم نیست. حتی تا قبل از رفتن به چشمه نمیدونستم چه شکلی ام!!!!

-میخوای بفهمی چند مرده حلاجی؟

-چرا که نه؟

-پس دنبالم بیا.

دنبالش رفتم بیرون که به یه بار رسیدیم. یه نفر رو به اسم احمد صدا زد و وقتی اومد بیرون بهش

گفت:

-این پسر تازه وارده داشت مسخره ات میکرد!!!

من که مات و مبهوت این حرف بودم دیدم یه مشت محکم خورد تو صورتم بلند شدم و خواستم

بزنمش که یهمشت دیگه نثارم کرد. بیهوش افتادم رو زمین و از من دورش کردند.

وقتی به هوش اومدم تو خونه ی آقا علی بودیم. کمی منگ بودم. وقتی بلند شدم دیدم آقا علی

داره بهم میخنده! کمی فکر کردم تا یادم اومد چه اتفاقی افتاده. بلند گفتم:

-آخه مرد حسابی این چه حرفی بود به اون غول زدی؟

-غول؟

صدای خنده اش بلندتر شد.

-غول هم کمش بود. زورش از فیل هم بیشتر بود.

-خب تو باید از خودت دفاع میکردی.

-تو حتی یه لحظه هم با خودت فکر نکردی شاید دفاع شخصی بلد نباشم؟

-باید مطمئن میشدم.

-اینجوری؟

-باید دفاع شخصی رو تو آمریکا بلد باشی وگرنه کلاهت پس معرکست.

راست میگفت. باید یاد میگرفتم. با اینکه نمیدونستم آمریکا چجوریه ولی باید واسه خودم هم شده

یاد میگرفتم.

-خب چجوری باید یاد بگیرم؟ یعنی از کی؟

-من یادت میدم.!!!!

-تو یادم میدی؟!! راستی چند سالته؟

-56 سالمه.

بلند خندیدم.

- تو میخوای با این سن به من هنرهای رزمی یاد بدی؟

-چیه بهم نمیاد؟

-اگه راستش رو بخوای، نه.

-بهم حمله کن

تعجب کردم.!!!

-به تو؟

-حمله کن!!!

-برو بابا شر نکن دچار من. حال و حوصله ی جمع کردنت رو ندارم.

-پس از من میترسی!!! بله با اون اتفاقی که تو بار افتاد باید هم بترسی.

از این حرفش به جوش اومدم و بهش حمله کردم که با اصاش زد زیر پام و افتادم. بلند شدم و

خواستم بهش مشت بزنم که با اصاش محکم زد به دستم بعد دوباره انداختم رو زمین و ایندفعه

نذاشت بلند شم و یکی دیگه با اصا زد بهم. من هم کمی رو زمین موندم بعد نشستم که اومد بالا

سرم و بهم گفت:

-حالا چی؟بازم فکر میکنی ضعیفم؟

-نه. فکر کنم از اون یارو تو بار هم قوی تری.

خندید و گفت:

-از فردا تمرین هات شروع میشه.

فردای اون روز تمرینای سخت شروع شد. 1 ساعت میدویدم بعد میومدم صبحانه میخوردم. بعد

صبحانه تمرینهای کاراته. بعد اون کنگ فو. و بعد اون هم با یه نفر باید دعوا میکردم.

اون روزای اول واقعا برام سخت بود. ولی کم کم عادت کردم. حتی چند نفر هم شکست دادم. بعد یک روز در میان هم باید میرفتم به کوه روبروی روستا که دست کمی از قله اورست نداشت.

خلاصه تو چند روز اول واقعا اذیت شدم. تو این مدت دخترش خیلی بهم کمک میکرد. برام غذا می

آورد، بهم روحیه میداد، راهکارهاش هم بدردم خورد و خیلی کارهای دیگه.

تو این مدت با همه ی جاهای روستا آشنا شدم. البته به لطف نیلوفر. آقا علی که اصلا تو وقت های

استراحتم نبود. اما وقت تمرین مثل جغد زُل میزد بهم.

چند هفته گذشت و من پیشرفت چشم گیری داشتم. آقا علی حتی به روی خودش هم نمی آورد

که من دارم پیشرفت میکنم. فقط ایراد کارهام رو میگفت. با اینکه خودم میدونستم و نیلوفر هم بهم

میگفت ولی انگار به تحسین اون هم نیاز داشتم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 14 اسفند 1392 | 19:58 | نویسنده : محمد امین حاج آقاسماکوش |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.